عرق شرم...
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/2/11:: 6:56 صبح
عرق شرم...
شهر در روز مرّگی معمول خود به سر میبرد و سوداگران در هر کوی و برزن بساط پهن کرده بودند. شرجی هوا هوش و حواس را از سر میربود.
وارد مسجد شدم. نسبتاً خلوت بود. جمعی از بچّه ها دور هم نشسته، به اصطلاح، جمعشان جمع بود و از هر دری سخنی میگفتند.
شیرین کاری و شیرین زبانی، چاشنی کلامشان بود و خلاصهی مطلب ؛ گل گفتن و گل شنیدن غوغا میکرد و هر کس سعی داشت حریفش را با لطیفهای جاندارتر و با مزهتر از میدان مبارزه به در کند.
در همین هنگام شهید «محمّد والی» در حالی که لباس تیره ای به تن داشت وارد مسجد شدم. پس از سلام و علیک و احوال پرسی، آرام وبا وقار در گوشهای نشست و به نقطه ای خیره شد.
انگار دست غمی بزرگ رشته های نازک فکرش را پریشان کرده بود. لحظاتی گذشت و او بی اعتنا به محفل دوستانه ی ما همچنان در عالم دیگری سیر می کرد و گرفته به نظر می رسید.
در این میان یکی از دو تن از دوستان متوجّه او شدند و با خنده و شوخی خطاب به شهید والی گفتند: «فلانی! مگه کشتیات غرق شده؟!»
«محمّد» آرام و شمرده ولی بسیار جدّی لب به سخن گشود و گفت:
«برادران! مگر نمیدانید امروز، روز شهادت امام هفتم ماست. آیا چنین بگو بخندی در این روز سوگ و ماتم شایسته ی ما شیعیانش هست؟!»
سخن بیدارگر محمّد، مثل آبی سرد بر آتش شعله ور شادی دوستان فرود آمد.
پس سکوتی سنگین بین ما حکم فرما شد و عرق شرمی بر پیشانی غفلت ما نشست و در خویش آب شدیم.
راوی: برادر شاهین خلیلی
کلمات کلیدی :